یزدی می‌خواست پزشکان ایرانی در جریان درمان شاه باشند

۸- مشکلات تامین امنیت سفارت آمریکا
۲۳ آبان ۱۳۹۲ | ۱۵:۰۳ کد : ۷۷۰۵ خاطرات آخرین کاردار آمریکا در ایران
خبر نداشتیم شاه بیماری خیلی جدی‌ای دارد. پزشک‌های فرانسوی خاصی که کار‌هایش را انجام می‌دادند، از قضیه مطلع بودند اما ما نبودیم...بازرگان آدم محترم خیلی متشخصی بود. آقای یزدی کمی بی‌تعارف‌تر و رُک‌گو‌تر بود...آیت‌الله خمینی این حس اطمینان را به مخاطبانش منتقل کرد که به‌هرحال و از لحاظ سیاسی شاه مُرده است و حالا هم راهی پیدا شده که ببینیم از لحاظ پزشکی هم می‌میرد...نگرانی عمدهٔ ما تظاهرات عظیمی بود که سه روز قبل هجوم به سفارت، در حمایت از انقلاب برنامه‌ریزی شده بود.
یزدی می‌خواست پزشکان ایرانی در جریان درمان شاه باشند
ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: بروس لینگن، آخرین کاردار ایالات متحده آمریکا در تهران، در چنان لحظهٔ سرنوشت‌سازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بی‌سفیر. لینگن در دوره اشغال سفارت آمریکا و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالا‌ترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.

 

چهارده، پانزده سال بعد‌تر (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفت‌وگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفته‌های دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول بطور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را از مأموریتی منتشر می‌کند که نامش را بلندآوازه کرد اما شاید هیچ‌وقت نشود با اطمینان گفت از بختش بود یا از بداقبالی‌اش.

 

***

 

وزارت امورخارجه‌مان بهتان خبر داده بود که شاه چه‌ نوع بیماری‌ای دارد، که سرطان است؟

 

مطمئن نیستم آن زمان چه قدر کسی از جزئیات بیماری او خبر داشت. یکی از مشکلات ما در برخورد با شاه پیش از انقلاب هم این بود که خبر نداشتیم واقعاً بیماری خیلی جدی‌ای دارد. پزشک‌های فرانسوی خاصی که کار‌هایش را انجام می‌دادند، از قضیه مطلع بودند اما ما نبودیم. این ماجرا همیشه من را شگفت‌زده می‌کند و واقعاً هم جوابی برایش ندارم که چرا. دقیقش را یادم نمی‌آید، گمانم صرفاً بهشان خبر دادم شرایط جوری شده که باید فوراً وارد خاک آمریکا شود و ما هم به‌محض اینکه از جزئیات مشکل پزشکی او و معالجاتش خبردار شدیم، اطلاعاتمان را به دولت ایران منتقل خواهیم کرد.

 

نخست‌وزیر و حتی بیشتر از او وزیر امور خارجه، ابراز نگرانی کردند. طی آن گفت‌وگو وزیر امور خارجه‌شان چند باری به یادم آورد این اقدامی خیلی جدی است که می‌تواند پیامدهای خیلی ناگواری داشته باشد و بهم هشدار داد چنین کارهایی نکنیم. مشخصاً بهم فشار آورد پزشکانی ایرانی از طرف آن‌ها هم در روند تشخیص بیماری مشارکت داشته باشند ــ که اجازه داشته باشند برای مشارکت، به ایالات متحده پزشک بفرستند. من نمی‌توانستم بهشان تضمینی بدهم، اگرچه که موضوع را با واشنگتن در میان می‌گذاشتم. در جواب این درخواست، تنها تضمینی که وزارت امور خارجهٔ ما می‌توانست به یزدی و دولتش بدهد، این بود که ما آن‌ها را از تشخیص پزشکان آمریکایی مطلع خواهیم کرد.

 

این را هم بهم دستور دادند که از نخست‌وزیر تضمین بگیریم ــ تضمین صریح بخواهم ــ که در صورت وقوع راهپیمایی‌های خیابانی متأثر از این تصمیم ما، امنیت سفارتخانه‌مان تا حدی مناسب تأمین شود. بعد از بحثی مفصل سر این قضیه، آقای نخست‌وزیر حرف شومی زد که آن زمان آن قدر به نظرمان شوم نمی‌آمد، اینکه نهایت تلاششان را برای تأمین امنیت می‌کنند. نگفت «ما تضمین می‌کنیم سفارتخانه‌تون امن ‌و امان بمونه»؛ فقط گفت «ما نهایت تلاش‌مون رو می‌کنیم» و فکر می‌کنم جدی هم می‌گفت. شک ندارم بازرگان جدی آن حرف را زد، که می‌خواست هر آنچه در توانش است، برای راحت کردن خیال ما از امنیت سفارت بکند. اما البته که قرار بود زمان نشان دهد سفارتخانه‌مان در امن ‌و امان نیست و او هم نمی‌تواند نهایت تلاشش را بکند.

 

گفت‌وگوی سختی بود در دفتر نخست‌وزیر، اما مؤدبانه و متمدنانه بود. مراودات من با بازرگان همیشه همین‌طوری بود چون خودش آدم محترم خیلی متشخصی بود، از آن ایرانی‌های قدیمی. در کارش چنین رفتاری داشت. بعضی همکارانش کمتر این‌جوری بودند. آقای یزدی کمی بی‌تعارف‌تر و رُک‌گو‌تر بود.
 

آن روز صبح از آن گفت‌وگو پا شدیم و برگشتیم به سفارتخانه و تقریباً کل آدم‌های آنجا را خبر کردیم که جلسه داریم، جلسه‌ای که در آن باقی آدم‌های سفارت را از تصمیم واشنگتن و اقداماتمان تا آن موقع مطلع کردم؛ تأکیدم روی این بود که وضعیت سختی پیش رویمان است و اینکه هر کاری می‌کنیم باید جوری باشد که به طرفمان نشان بدهد این ماجرا از نظر ما کار خیلی خاص و مهمی نیست. گفتم کار‌هایمان به روال معمول پیش می‌روند و روابط ما ادامه دارد و واشنگتن هم به‌محض اطلاع، جزئیات بیشتری در اختیارمان خواهد گذارد.

 

ظاهراً چند نفری بودند که فکر می‌کردند به من دستور داده شده نظر دولت موقت را صراحتاً جویا شوم، که بکوشم از آن‌ها اجازهٔ پذیرش شاه به خاک آمریکا را بگیرم. اما قضیه این نبود؛ در خلال دستوراتی که برایم آمده بود، خیلی روشن گفته بودند تصمیم گرفته شده (می‌خواهم این خیلی روشن اینجا ثبت شود) و کاری که از من خواسته بودند بکنم ــ بهم دستور داده بودند ــ این بود که فقط به ایرانی‌ها خبر بدهم شاه اجازهٔ ورود به خاک آمریکا برای انجام معالجاتی پزشکی یافته ــ نه اینکه بروم سراغ دولت و ازشان اجازه بگیرم. اصلاً هیچ حرفی از این نبود که ممکن است نظرمان تغییر کند. معلوم بود واشنگتن تصمیمش را گرفته و دیگر به شاه اجازهٔ ورود داده است.

 

گمانم در شرایطی طبیعی، در مورد کشوری که تویش انقلابی شده، این نکته که ما حاکم پیشین کشور را برای انجام معالجاتی پزشکی به خاکمان راه داده‌ایم، حتماً خیلی پیامدی نمی‌داشت و نباید هم می‌داشت، به‌خصوص که همزمان هم تلاش کرده بودیم نشان بدهیم تغییر هیات حاکمه در ایران را پذیرفته‌ایم. اما شک و ظنی که سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲] در ایرانی‌ها زاده شده بود،‌‌ همان زمان که کمک کرده بودیم به بازگشت شاه به قدرت و تاج‌ و تخت، نگرانی در مورد شاه، به‌خصوص میان انقلابی‌های ملی‌گرا و تا حدی هم روحانیون، چنان شدید بود که معلوم بود هر تصمیمی در مورد شاه عواقب بسیاری دارد، عواقبی که ما پیش از آن هشدارشان را به واشنگتن داده بودیم.

 

 

آیا نظر چهره‌های ملی‌گرای ایرانی در مورد این قضیه این بود که...

 

گفتم به‌خصوص ملی‌گرا‌ها چون ملی‌گرا‌ها از جمله خود بازرگان، از دورهٔ ماجرای سال ۱۹۵۳ مانده بودند.

 

 

آیا این حس را داشتید که قرار است ازتان برای توجیه اقداماتی داخلی استفاده کنند یا این حس که تصمیم واشنگتن آن قدر بزرگ است که بهانه به دست تُندروهای ایران می‌دهد؟

 

گمانم هر دوی این حس‌ها بود. بعد‌ها زمان نشان می‌داد این بهانه‌ای بوده، توجیهی، برای تُندروتر‌ها تا بتوانند کارشان را بکنند. فکر می‌کنم ملی‌گرا‌ها، چهره‌های غیرروحانی انقلاب، بازرگان، می‌خواستند قضیه را جوری مدیریت کنند که کانون تمرکز انقلابی‌های تُندرو‌تر نشود، کسانی که خود بازرگان و یزدی هم در موردشان نگران بودند. عملاً رقیب همدیگر بودند، برای خود ملی‌گرا‌ها هم خطر محسوب می‌شدند. برای همین بود که از ما چیزهایی می‌خواستند مثل اینکه پزشکی ایرانی در جریان معالجات مشارکت داشته باشد. این قضیه را یک‌جور ابزار کار روابط عمومی می‌دیدند که می‌شد به کمکش مردم را راضی کرد و تلاش‌های تُندرو‌ها را برای تحریک مردم در خیابان و البته رسانه‌ها عقیم گذاشت.

 

واکنش اولیه در خیابان‌ها، رسانه‌ها و کسانی که در دولت باهاشان سروکار داشتیم، خیلی معتدل بود، به یک معنا جور عجیب و زیادی معتدل. اولش واکنش آیت‌الله خمینی هم ملایم بود، خیلی کمتر از آنی که من انتظارش را داشتم تُند و تیز بود. مشخصاً از این عبارت استفاده کرد که «همه امیدوار باشیم بمیرد.» بفهمی ‌نفهمی این حس اطمینان را به مخاطبانش منتقل کرد که به‌هرحال و از لحاظ سیاسی که این آدم مُرده است و حالا هم راهی پیدا شده که ببینیم از لحاظ پزشکی هم می‌میرد. همکاران من در سفارتخانه واکنش‌های مختلفی به این ماجرا داشتند. بعضی‌شان خیلی بیشتر از بقیه نگران بودند، تا جایی که مثلاً امروز می‌گویند ــ و به نظرم راست هم می‌گویند ــ پیامدهای ماجرا را خیلی بیشتر از من حس کرده بودند. من فکر می‌کردم از پسَش برمی‌آییم.

 

 

کمی قبل‌تر با الیزابت اَن سوئیفت [از زنانی که در زمان تسخیر، در سفارتخانهٔ ایالات متحده در تهران کار می‌کردند] گفت‌وگو می‌کردم؛ به نظرم می‌آید او جزو کسانی بوده که وخامت ماجرای شاه را خیلی شدید حس می‌کرده و نه فقط این، که کل وضعیت به دیدش خیلی خطرناک می‌آمده، اگرچه هر جور نگاه کنیم، او در هیچ زمینه‌ای تخصصی در مورد ایران ندارد.

 

بله، فکر کنم قبل‌تر هم اشاره کردم که طی هفته‌ها و ماه‌های منتهی به آن برهه، خیلی از ما، جوری که به نظرم می‌شود گفت غالب جمع حاضر در آنجا، داشتیم امیدوارانه اوضاع را سَر می‌کردیم. یک‌جور حس اطمینان نابه‌جایی داشتیم که اوضاع دارد کلی بهتر می‌شود. به نظرمان می‌آمد ــ و از روی اوضاع خودمان برآوردی که داشتیم این بود که ــ وضعیت امنیت عمدهٔ مملکت، و به‌خصوص تهران، دارد به تدریج بهتر می‌شود. آزادانه‌تر می‌توانستی در شهر این‌ور و آن‌ور بروی. در مواردی آدم‌هایمان حتی سفر می‌کردند به بیرون تهران. راستش اَن سوئیفت اصلاً تعطیلات آخر هفته‌ای را که بعدش ماجرای تسخیر اتفاق افتاد، بیرون شهر بود. دولت هم همکاری‌هایی برای بهبود وضعیت امنیت محوطهٔ سفارتخانه کرده بود و از دست انقلابی‌های مقیم شده در آنجا خلاص شده بودیم. یک واحد کنسولی تازه باز کرده بودیم و داشت خوب هم کار می‌کرد. با توجه به تعداد ایرانی‌هایی که ویزا می‌خواستند قطعاً داشت خوب کار می‌کرد.

 

در نتیجه معلوم شد که ناخودآگاه حس اطمینانی پیدا کرده بودیم؛ با توجه به اتفاقاتی که بعد‌تر افتاد، می‌شود گفت این حس اطمینان نابه‌جا را داشتیم که می‌توانیم ماجرا را از سَر بگذرانیم. آنچه نخستین واکنش رسانه‌ها و خود آیت‌الله خواندم، واکنشی نسبتاً ملایم، این حس اطمینان را تقویت کرد.

 

 

به رسانه‌ها اشاره کردید. در جمع آمریکایی‌های سفارت، کسی را داشتیم که داستان و موضع ما را به رسانه‌های ایران برساند یا نه؟

 

رساندن قصه و موضعمان به رسانه‌های ایران راحت نبود. در آن ما‌ه‌های منتهی به تسخیر که اصلاً راحت نبود. صدای‌ ما خیلی شنیده نمی‌شد. زیادی لطیف بود. خیلی دلگرمی و تضمینی توی خودش نداشت. بین افسران ما نهایتاً چهار نفر عضو یواس‌آی‌اس [واحد اطلاع‌رسانی و روابط عمومی دولت ایالات متحده] بودند. باری روزن افسر مطبوعاتی ما بود. البته که بعد از پذیرش شاه به خاک آمریکا تلاش مفصلی کردیم پیغامی را که به دولت داده بودیم، به گوش دیگران هم برسانیم، اینکه شاه اکیداً به دلایل انسانی پذیرفته شده و نباید هیچ استنباط دیگری فرا‌تر از این کرد، اینکه ما کماکان انقلاب ایران را پذیرفته‌ایم و آماده‌ایم رابطه‌مان را با تهران برقرار کنیم.

 

آن واکنش اولیه طی دو هفتهٔ بعدش هم تغییر اساسی‌ای نکرد، تا چهار، پنج روز قبل هجوم به سفارت که آیت‌الله حرف‌های بی‌پرده‌تری دربارهٔ موضوع زد و بعد رسانه‌هایی هم این حرف‌ها را گرفتند و پَروبال دادند. بااین‌حال حتی‌‌ همان موقع هم ما هدف هیچ‌ راهپیمایی و تظاهرات عظیمی نبودیم. همیشه آدم‌هایی یا گروه‌هایی بودند که سر راهشان به جاهایی دیگر، دم محوطهٔ سفارتخانه شعارهایی ضد آمریکایی می‌دادند و بعد هم راهی می‌شدند می‌رفتند در تظاهرات عظیمی شرکت می‌کردند که جای دیگری برگزار می‌شد.

 

نگرانی عمدهٔ ما تظاهرات عظیمی بود که برای روز ۱ نوامبر [۱۰ آبان‌ماه]، سه روز قبل هجوم به سفارت، در حمایت از انقلاب برنامه‌ریزی شده بود. اولش برنامه ریخته بودند تظاهرات کنار دیوارهای سفارتخانه و با کمترین فاصله از جایی که ما بودیم، برگزار شود. در آخرین لحظه، واقعاً شب ۳۱ اکتبر [۹ آبان‌ماه] همه ‌جا اعلام کردند آیت‌الله دستور داده تظاهرات انقلابی آن روز، جای دیگری دور از محوطهٔ سفارتخانه برگزار شود. فردا صبحش هم اکثریت تودهٔ تظاهرکنندگان واقعاً رفتند به آن یکی مقصد، اما با این‌ حال آن روز صبح حدود یک تا دو هزار تظاهرکننده آمدند دم محوطهٔ سفارتخانه و روزشان را به بالا و پایین رفتن اطراف دیوارهای سفارتخانه سَر کردند. تا حدی پیش‌بینی‌اش را کرده بودیم، تا جایی که تدابیر امنیتی را زیاد کرده بودیم؛ آن روز صبح تفنگدارانمان هم یک‌جورهایی آرایش جنگی داشتند.

 

خودم یادم است آن روز صبح می‌رفتم دم دروازه‌های ورودی محوطهٔ سفارتخانه تا دور و بَر را نگاه کنم؛ یک بار رئیس پلیس، سوار جیپ با سرعت آمد نگاهی به وضعیت بیندازد و از آن‌ور دروازه خیال من را راحت کرد که اوضاع تحت کنترل است، که لازم نیست نگران هیچ خطر خاصی باشم. در طول آن روز خیلی سر و صدا کردند. روی دیوارهای بیرون کلی چیز نوشتند و شکلک‌ها کشیدند. اواخر روز لحظاتی پُرتنش هم گذراندیم؛ چندتایی تظاهرکنندهٔ مصمم‌تر عزم کردند همین‌طور ادامه بدهند و پارچه‌هایی بیرون دروازهٔ اصلی سفارتخانه نصب کردند در محکومیت ما و تصویرهای آیت‌الله را بالایش زدند. اول شب آن روز اعصابمان را حسابی به هم ریختند و لازم شد افسرهای امنیتی ما، به‌خصوص اَلن گُلاسینسکی، لحظاتی خیلی پُرتنش را آن بیرون بگذرانند. نهایتاً توانستیم قضیه را حل کنیم.

 

 

دارید از چه جور شرایطی حرف می‌زنید؟

 

قضیه فرا‌تر از آنی بود که آن زمان می‌دانستم. می‌خواستیم پارچه‌ها پایین بیایند و عکس‌های آیت‌الله را از روی دروازه‌های ورودی بکَنند و امثال این‌ها. در یک مورد، ظاهراً یکی از افسرهای امنیتی‌مان یا یکی از تفنگدار‌ها از داخل سفارت یکی از پارچه‌ها را جر داده و برداشته بوده. همین باعث شده بوده چند تا از تظاهرکننده‌ها بخواهند آن پارچه به حالت اولش برگردانده و دوباره گذاشته شود سر جایش. نهایتاً هم برش گرداندیم، اما قبلش درگیری فیزیکی خیلی نزدیک شد بین آن‌ها از بیرون و نیروهای ما که این‌ور دروازه داخل محوطه بودند. این ماجرا مال شب یکم نوامبر بود که یک روز خیلی سخت را به اوجش رساند، روزی که طی آن به عمدهٔ آمریکایی‌هایی که در محوطه و در خانه‌های آپارتمانی آنجا زندگی می‌کردند، توصیه کردیم بروند تَه محوطه و از دروازه‌های پشتی خارج شوند و تا شب را در محوطهٔ سفارت بریتانیا در تپه‌های تهران بگذرانند. همین کار را هم کردند، در نتیجه آن روز حاضرانمان فقط ستون ساختمان‌ها بودند و نیروهای «سپاه تفنگداران حفظ امنیت» که داشتند وظیفه‌شان را انجام می‌دادند و تعدادشان بیشتر هم شده بود. اما آن روز را هم از سَر گذراندیم و یادم می‌آید فردایش روز نسبتاً آرامی بود در شهر.

 

ما در تالار یکی از کلیساهای آنگلیکان (انجیلی) تهران هم کارهایی می‌کردیم. من مرتب به آنجا سَر می‌زدم. آن روز صبح همراه چند تا محافظ رفتم به آنجا. خیابان‌ها کمابیش ساکت بود، اما نشانه‌های تظاهرات روز قبل را به وضوح می‌دیدی، همراه مقدار زیادی نوشته و شکلک روی دیوارهای محوطهٔ سفارتخانه و به‌خصوص روی دیوارهای واحد کنسولی تازه‌مان آن دست محوطه. آن روز صبح تصمیم گرفتیم روز چهارم نوامبر که قرار بود سفارت را دوباره باز کنیم، واحد کنسولی را بسته نگه داریم، تا نوشته‌ها و شکلک‌ها را از روی دیوارهای آن جای خاص پاک کنیم. راستش کارمان عملی کمابیش لجبازانه هم بود. نمی‌خواستیم بگذاریم در متوقف کردن کامل کار‌هایمان موفق شوند، می‌خواستیم دیوار‌ها را پاک کنیم و بعد کار را ادامه بدهیم.

 

شب قبل از هجوم به سفارت، سوم نوامبر [۱۲ آبان‌ماه] بود. من آنجا مرتباً مهمانی‌هایی داشتم در استقبال از نیروهای تازه رسیده و آن شب برای یکی از همین مهمانی‌ها در ساختمان مسکونی برنامه ریخته بودیم؛ آنجا تالار بزرگی هم داشتیم که تویش برای آمریکایی‌ها فیلم پخش می‌کردند. در آخرین لحظه اتفاقی افتاد که بابتش من نتوانستم میزبانی ماجرا را بکنم، چون از وزارت امور خارجهٔ ایران تماس گرفتند و گفتند برنامه‌ای است که باید همهٔ هیات‌های دیپلماتیک مستقر در تهران در آن شرکت کنند؛ باید می‌رفتیم به باشگاه وزارت امور خارجه تا آنجا فیلم مستند تازه‌ای را ببینیم که قرار بود نشان بدهند. این شد که از منشی‌ام، لیز فونتین، خواستم جانشین من و میزبان مهمانی شود، دست‌کم تا وقتی از آن برنامه برگردم.
 

رفتم به آن برنامه و فیلم را دیدم. مستند جالبی بود دربارهٔ انقلاب، به‌خصوص چون تکه‌های مهمی‌اش را در ماه فوریه [بهمن‌ماه ۱۳۵۷] درست بیرون محوطهٔ سفارتخانهٔ ما فیلمبرداری کرده بودند. در فیلم تانک‌ها را می‌دیدی که توی خیابان‌های اطرافمان بودند؛ سفارتخانه آن زمان هم تحت محاصره بود. خیلی طعنه‌آمیز بود که درست شب قبل از آنکه برای دومین بار به سفارت حمله شود، من در آن برنامه بودم و داشتم فیلمی را تماشا می‌کردم که نشان می‌داد انقلاب چه طور هشت ماه پیش از آن روی زندگی و سرنوشت ما اثر گذاشت.

 

 

لحن مستند ضد آمریکایی بود؟

 

خیلی تُند و تیز نبود، اما احساسات ضد آمریکایی تویش داشت. نمی‌شد کاریش کرد، بود دیگر.

کلید واژه ها: بروس لینگن ایران و آمریکا ابراهیم یزدی


نظر شما :