ما طرفدار شاه نبودیم

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۴ مهر ۱۳۹۱ | ۱۴:۲۳ کد : ۷۵۵۸ خاطرات سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰)
در نامهٔ خداحافظی نوشتم تنها ناراضیانی که قابلیت قدرت گرفتن دارند، روحانیون‌ هستند...به من گفتند شاه سرطان پوست دارد.
ما طرفدار شاه نبودیم
تاریخ ایرانی: سر پیتر رمزباتم، در پایان ماموریت ۳ ساله‌اش در سفارت بریتانیا در تهران نوشت تنها ناراضیانی که قابلیت قدرت گرفتن دارند، روحانیون هستند و در مملکت احساسات ضد شاه و سیاست‌های او هست. وی در بخش پایانی گفت‌وگویش با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد که «تاریخ ایرانی» برای نخستین بار ترجمۀ آن را منتشر می‌کند، به سفر پزشکان فرانسوی به تهران در سال ۱۹۷۳ (۱۳۵۲) اشاره کرده که برای معاینه شاه می‌آمدند؛ گرچه آن زمان به رمزباتم گفته بودند شاه دچار سرطان پوست است و خود او هم موضوع را جدی نمی‌گرفت.

 

***

 

یک سوال آخر دارم.

 

جالب است.

 

 

آخرین سوال من مربوط می‌شود به ــ چه طور باید بگویم ــ حد یا... خب، به هر حال که، این جوری نمی‌گویم. سفارت بریتانیا، و از جمله بازوی اطلاعاتی‌اش، تا چه حد ارتباطشان را با روحانیت حفظ می‌کردند، یا آیا اصلاً ارتباطی داشتند؟

 

خب، کاش بیشتر داشتیم. نداشتیم. نداشتیم. یا کلاً به ندرت داشتیم. منظورم این است که مثلاً زمانی که من آنجا بودم، فقط در حد اسم با آیت‌الله خمینی آشنا بودم. و این... و یکی از دلایل ــ روشن است دیگر ــ اما یکی از دلایلی که ارتباط نداشتیم این بود که، از لحاظی، آن وقت به روحانیت به چشم... اگر این کار را کرده بودیم، آن وقت شاه روحانیت را به چشم یک نیروی بالقوهٔ مخالف می‌دید. جدای از کسانی که خودش باهاشان ارتباط داشت، هر چیزی مخالفی بالقوه بود. ساواک که همه جا حاضر بود، احتمالاً کمی هم اغراق‌ شده گزارش می‌کرد، هر تماسی ما داشتیم، هر قدر هم جزئی و کوچک بود.

 

من با رهبر کرد‌ها در ارتباط بودم؛ می‌آمد... اصرار داشت من را توی باغ قلهک ببینم. قبلش به اسدالله علم زنگ می‌زدم تا بهش بگویم، برای اینکه جلوی هر جور گزارش اغراق ‌شده‌ای از طرف مأمور ساواکی را بگیرم که احتمالاً بین کارکنان خودم بود و قضیه را گزارش می‌داد. متوجه‌اید؟

 

خب آدم این قضیه را چه طور راست و ریس می‌کند؟ خیلی... خیلی مهم نیست ‌ها، درست نیست گفتنش، اما نکته این است که مثلاً اگر بریتانیا می‌خواست کلی تانک چیفتن به شاه بفروشد، ما زندگی امن و آرامی داشتیم، و تراز مالی‌ بریتانیا بالا می‌رفت و این‌ها. و طرفتان هم آدمی بود که خیلی سریع واکنش تند می‌داد. وقتی تا جایی که ما می‌توانیم تشخیص بدهیم، هیچ دلیلی نیست که شاه نتواند به حکومتش ادامه بدهد، چرا از طریق ارتباط گرفتن با کسانی دیگر، منافع بریتانیا را به خطر بیندازیم ــ شغل دولتی در خدمت مردم بریتانیا همین است دیگر، پیشبرد منافع بریتانیا؟

 

ما طرفدار شاه نبودیم، اما می‌خواهم بگویم شاید آلترناتیو‌هایش هم خوب نبودند. و مسئول قوای نظامی هم او بود؛ گفتم که، او فرمانده‌های نیروی دریایی را اخراج و منفصل می‌کرد. تا جایی که من می‌توانستم تشخیص بدهم، ساواک بهش وفادار بود؛ ارتش هم بهش وفادار بود. برنامه‌ریزی کرده بود که اگر ناگهانی و غیرمنتظره مُرد، برای حکومت چه کسانی نائبش باشند، ملکه و اسدالله علم و دیگران... اقبال فکر کنم. یادم رفته چی به چی بود. من هم در همهٔ این جلسات بودم. دلیلی نداشت آدم باور کند... نارضایتی خیلی بود: دانشجو‌ها، خدا می‌داند چی.

 

و یکی از آخرین یادداشت‌های من... دسامبر ۱۹۷۳ نامهٔ خداحافظی‌ای نوشتم، قبل از اینکه بروم به امریکا، که چی بود؟ ــ شش سال قبل اینکه شاه برود ــ اوضاع را جمع‌بندی کردم. توی آن نامه گفتم به نظرم تنها ناراضیانی که قابلیت قدرت گرفتن دارند، روحانیون هستند ــ یا جملاتی در همین مایه‌ها. این تکه از نوشته‌ام را یادم ماند، چون آن‌ها... من همیشه فکر می‌کردم روحانیون ایران، هرچه هم شما در مورد بعضی‌شان بگویید، در کشورهای مسلمان استثنا و یگانه‌اند ــ خیلی نزدیکند به روستا‌ها، خیلی نزدیکند به روستایی‌ها. اگر مثل من زیاد سفر می‌کردید می‌دیدید آن‌ها، خوب‌هایشان، واقعاً نماینده‌های روستاهایشان هستند. می‌دانستند چه خبر است. آدم‌های خوبی بودند. مثل بودایی‌های بعضی کشور‌ها نبودند که فقط و فقط موجوداتی‌ سیاسی‌اند. آدم‌های خوبی بودند. حالیشان بود.

 

و من حس می‌کردم ــ این را یک جایی فهمیدم ــ که این‌ها دارند... حالیشان بود، از ابتذال تهران بی‌زار بودند مثلاً. ابتذالی که کلاً مال صنعتی شدن و سریع پولدار شدن‌ها بود. دلار و پوند، این همیشه وجه مبتذل و کثیف تمدن بریتانیا و امریکا بوده ــ نه اینکه خودت خبر داشته باشی. این وجه کثیفی است که سروکله‌اش وقتی واردات را شدت می‌دهی، پیدا می‌شود، و آدم‌ها سرازیر می‌شوند به ایران تا سریع پول دربیاورند. همهٔ این‌ها ایران را اذیت می‌کرد و می‌آزرد.

 

ایران صاحب یکی از کهن‌ترین فرهنگ‌های دنیا است ــ این کشور شگفت ــ و در دل مردمش ریشه‌های عمیقاً مذهبی هست، ریشه‌های اخلاقی و مذهبی. فقط کافی است در روستا‌ها سفر کنی تا ببینی و بفهمی این را. و حالا این همه چیزهای مبتذل و غیراخلاقی ارزان‌ قیمت ــ همه جور چیزی ــ که وارد کشور می‌شد. این قضیه حتماً کلی از روحانیون را آزرده و شگفت‌‌زده کرده ــ من مطمئنم این جوری بوده. ما دربارهٔ روحانیون حرف می‌زدیم. دربارهٔ کلی از ایرانی‌های عادی هم. آدم‌های غیرمذهبی‌ای که مذهبی بودند. من این را حس می‌کردم.

 

فقط کافی بود دکترهای تهران را ببینی با استخرهای گُنده‌شان و این‌ها. بد بود دیگر. از حرص بود. سروکلهٔ حرص پیدا شده بود. و شاه هم بهش راه داده بود. این بخشی از‌‌ همان حرفی بود که ما دربارهٔ مجوز فساد می‌زدیم صرفاً چون... شاه خیلی این قضیه حالی‌اش نمی‌شد... و این آن‌ها را ناراحت می‌کرد. یادم می‌آید می‌گفتم بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم واکنشی در راه خواهد بود.‌‌ همان حدود سال ۱۹۷۳ بود که من در نامهٔ خداحافظی‌ام گفتم در مملکت احساسات ضد شاه و سیاست‌های او هست. یادم است.

 

بنابراین ارتباط من با روحانیون تقریباً هیچ بود، جدای از... خب، به آدم... می‌دانید دیگر، گزارش‌هایی می‌رسند. آدم کمی درباره‌شان می‌دانست. هیچ‌وقت آن قدر برایمان مهم نشد که با آن‌ها ارتباط بگیریم، به دلایلی که توضیح دادم. خیلی خطرناک و هزینه‌اش هم خیلی بالا بود.

 

در مورد مخالفان کلاً وضع همین بود. من جوان‌های امریکایی‌ای در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده می‌شناسم که گفته‌اند باید این یا آن کار را بیشتر می‌کردند. اما در آن صورت هزینه‌اش هم... اگر اقدامی کرده بودند، ممکن بود هزینه‌اش خیلی بالا باشد. نظر شما این نیست؟ می‌خواهم بگویم می‌توانند این کار را بکنند اما به چه قیمتی؟

 

 

خب، یکی از چیزهایی که من را شگفت‌زده کرد و هنوز هم شگفت‌‌زده می‌کند، این است که چه طور غرب از بیماری شاه خبر نداشت؟

 

خب، من فکر می‌کنم... می‌خواهم بگویم من می‌دانستم آن زمان که... سال ۱۹۷۳ من جزو معدود آدم‌هایی بودم که می‌دانستند دکترهای فرانسوی می‌آیند به آنجا، فقط هم نه به خاطر مادرش، بلکه ضمناً برای اینکه او را ببینند. چون آن زمان سرطان پوست داشت. فکر کنم. شاید اوضاع حتی بد‌تر از این‌ها بود. این مال ۱۹۷۳ بود. بنابراین ما واقعاً خبر داشتیم از ماجرا. اما فکر کنم بعد حال شاه بهتر شد. من خیلی در جریان ماجرا نیستم. یادم هست قضیهٔ دکترهای فرانسوی در دوران من به راه بود و اسدالله علم یا کسی دیگر قسمم داده بود سر این قضیه رازدار باشم. چون مادر شاه هم تحت درمان بود. مادرش بود؟ یا کسی دیگر؟ به هر حال که آن زمان دکتر‌ها می‌آمدند به ایران. از قبل‌ترش هم، نه؟ از حدود‌‌ همان زمان.

 

و ما نمی‌دانیم بعدش چی شد. اما البته که این همان... یکی از عوامل اصلی تباه کردن شاه و ضعیف کردنش بود، اینکه اعتماد به‌نفس و قدرت تصمیم‌گیری‌اش را از دست داد. فقط یکی... جوان... دور و برش هیچ جوانی نداشت. همان‌ طور که توضیح دادم، دنیای تصنعی‌ای برای خودش درست کرده بود. و این دنیا را می‌شود از آدم‌ها گرفت. و اگر آدم... اگر دورت را آدم‌هایی نگرفته باشد که بهت عشق بورزند، عشقی که او همهٔ عمرش نداشت، و هوایت را داشته باشند، خیلی سریع توانت را از دست می‌دهی.

 

و من تصور می‌کنم... بعدی‌های من، پارسونز، خیلی بهتر از من در مورد این قضیه بدانند، اما به نظر من که باید عامل مهمی بوده باشد. رُس نیروی اراده‌اش را کشید.

 

 

تأثیر اینکه آقای علم شما را قسم می‌داد رازدار بمانید چه بود؟ معنایش این بود که...؟

 

بله. به نظرم آن زمان دلش نمی‌خواست عموم مطلع شوند... شاید مبالغه کردم که گفتم «قسم می‌داد به رازداری»، اما دلش نمی‌خواست عموم مطلع باشند دکتر‌ها دارند به شاه سر می‌زنند.

 

 

با توجه به گفته‌های دکترهای امریکایی‌ای که شاه را معاینه می‌کردند، به نظر می‌آید آن‌ها تا قبل از به تبعید رفتن او نمی‌دانستند سرطان دارد.

 

به نظرم آن زمان سرطان کاری‌ای نداشت. فکر می‌کنم آن اول سرطان پوست داشت. و احتمالش هست درمانش کرده باشند.

 

 

وزارت امور خارجه می‌دانست او سرطان پوست دارد؟

 

فکر می‌کنم می‌دانستند. اما سرطان پوست ــ می‌خواهم بگویم رییس‌جمهور ریگان هم سرطان پوست دارد.

 

 

بله.

 

بیماری خیلی جدی‌ای نیست. و تا جایی که من می‌دانم ــ من سال ۱۹۷۴ از ایران رفتم ــ تا جایی که من می‌دانم، او بر این بیماری غلبه کرد و دیگر خبری نبود و من چیز بیشتری درباره‌اش نشنیدم. نمی‌دانم. اما این را می‌دانم ــ یادم است ــ که آن زمان مریض بود. و ممکن است این قضیه او را ترسانده باشد و آن زمان ما نمی‌دانسته‌ایم. ما نمی‌دانیم. اگرچه خیلی مسن‌تر از این حرف‌ها بود.

 

 

من هیچ‌وقت چیزی در مورد سرطان پوست نشنیده بودم. تصور می‌کردم از‌‌ همان اول هم قضیهٔ‌‌ همان سرطانی بود که اواخر داشت.

 

خب، فکر کنم سرطان پوست بود. باز هم بگویم که اوضاع حافظهٔ من بد است. اما دکترهای فرانسوی آن زمان را خوب یادم است.

 

 

بله.

 

این را که می‌دانستید، نه؟

 

 

خب، این اواخر خبردار داشتم، بعد از یکی از مصاحبه‌ها. نمی‌دانستم...

 

منظورم این است که کس دیگری هم بهتان گفته دیگر، نه؟

 

 

هاه، بله. بله.

 

بله. بله. هاه، چه خوب. منظورم این است که دیگر فکر نمی‌کنم از خودم درش آورده‌ام، اما...

 

 

نه. نه. این را همه می‌دانند که...

 

دکترهای فرانسوی...

 

 

... الان دیگر می‌دانیم که آن‌ها...

 

خب من فکر می‌کنم دکترهای فرانسوی به خاطر سرطان پوست می‌آمدند به آنجا. فکر کنم. راحت می‌شود... کسی باید تحقیقی کند. شاید من دارم اشتباه می‌کنم. یا شاید هم آن‌ها دکترهایی بودند کلاً متخصص سرطان. نمی‌دانم.

 

اما فکر می‌کنم آن‌ها قضیه را خیلی جدی نمی‌دانستند. من خودم ماجرا را جدی نگرفتم چون اسدالله علم جدی‌اش نمی‌گرفت. برای همین است که فکر می‌کنم قضیهٔ سرطان پوست بود. اگر چیز دیگری بود...

 

 

به نظر می‌آید این قضیه را از خودش درآورده باشد.

 

شاید. شاید این چیزی بوده که او به من گفت.

 

 

می‌دانید، پوششی برای یک چیز جدی‌تر.

 

شاید. ممکن است این‌طور بوده باشد. منظورم این است که پس در این صورت من گول خورده بودم، چون من نـ... من باور کرده بودم این قضیه را. احتمالاً ــ تقریباً می‌شود مطمئن بود ــ گزارشش هم کردم.

 

 

بله.

 

اما آن زمان هیچ‌وقت به ذهنم خطور نکرد قضیه چیزی است که ممکن است شاه را ضعیف کنم. اگر غیر از این بود نهایتاً در برآوردم بهش اشاره می‌کردم. در شرایطی که قضیهٔ روحانیون و همهٔ آن ماجراهای دیگر هم بود. اما من هیچ‌وقت چنین کاری نکردم. فکر نکنم کرده باشم. خب، آدم اشتباه می‌کند دیگر.

 

 

خب، مایلم مراتب قدردانی‌ام را بیان کنم... بابت وقتی که گذاشتید.

 

خب، این هم از این. این هم از این.

کلید واژه ها: رمزباتم


نظر شما :