معشوقه‌‌ای در اردوگاه مرگ

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۱۵:۲۵ کد : ۴۲۵۳ پاورقی
معشوقه‌‌ای در اردوگاه مرگ
تاریخ ایرانی: پاتریک اوردنیک الان ۵۷ ساله است، متولد چک‌اسلواکی و ساکن پاریس، مترجم ادبیات چک به فرانسه (کارهای کسانی چون بهومیل هرابال، ولادیمیر هولان، میروسلاو هولوب و بسیاری دیگر) و نویسندهٔ دوجین رمان که بیست و پنج سال است او را بدل به یکی از بحث‌برانگیز‌ترین نویسندگان معاصر ادبیات فرانسوی زبان کرده است. سه ‌تا از رمان‌هایش به انگلیسی ترجمه شده‌اند و روایت پرشتاب و نامتعارفش از جهانی سراسر هراس و بی‌معنایی، راهی تازه پیش روی داستان‌پردازی معاصر دنیا گذاشته است. مشهور‌ترین و غریب‌ترین اثرش، «اروپایی»، که آغازش را اینجا می‌خوانید، تکه‌هایی از تاریخ حقیقی را در بر می‌گیرد، با تخیلی لجام گسیخته می‌آمیزد و نهایتاً روایتی یکه از برهه‌های مهم سدهٔ بیستم به دست می‌دهد که تاریخش هست و نیست. روایت اوردنیک از غرایب این سدهٔ دهشت‌بار را از این هفته در «تاریخ ایرانی» خواهید خواند.

 

***

 

یکی از بزرگترین سرخوردگی‌های سدهٔ بیستم این بود که نظام آموزش اجباری و پیشرفت فن‌آوری و دانش و فرهنگ آدم‌ها را بهتر یا مهربان‌تر نکرد، سدهٔ نوزدهم به شدت فکر می‌کردند این‌طور خواهد شد، و اینکه بسیاری آدمکش‌ها و شکنجه‌گر‌ها و قتل‌عام‌کننده‌ها عشاق هنر بودند و اُپرا گوش می‌دادند و گالری می‌رفتند و شعر می‌گفتند و علوم انسانی و پزشکی می‌خواندند و غیره. و بین فیلسوف‌ها این نظر هر روز رایج‌تر می‌شد که سدهٔ بیستم نشانگر پایان عصر اومانیسم بوده و عصری تازه آغاز شده، عصری که بهش می‌گفتند پسااومانیسم، چون هنوز معلوم نبود چطور باید تعریفش کرد. تاریخ‌نگار‌ها و فیلسوف‌ها می‌گفتند اومانیسم نوعی فرهنگ مبتنی بر نوشته بوده که امکان می‌داده بر جامعه مثل یک جمع ادبی حکومت کرد، و اینکه ظهور رادیو بعد از سال ۱۹۱۸ و تلویزیون بعد سال ۱۹۴۵ ماجرا دیگر آن شکلی نبوده. و اینکه بیوتکنولوژی ضربه نهایی را به اومانیسم زده. و بعضی می‌گفتند این‌ها همه درست است و اومانیسم توهمی عظیم در تاریخ اندیشهٔ بشری بوده و اینکه قرن‌ها نمی‌شده انسان بر‌تر ساخت و اینکه بیوتکنولوژی مجالی تازه برای بهبود بشر مهیا کرده، چون برای نخستین بار در تاریخ بشری الان دیگر می‌توان به شدنی بودن انتخاب پیش از تولد فکر کرد، و اینکه آنی‌ترین هدف آینده یافتن روش درست بهبود بشر است. و دیگرانی می‌گفتند که این حرف‌ها نیست که اومانیسم انسان را بهبود داده چون بابت کارهایی که می‌کند، مسئولش کرده و اینکه گام بزرگی به جلو بوده. اما به نظر آدم‌هایی بیشتر و بیشتر، مسئولیت چیزی تاریخ مصرف گذشته می‌آمد و اینکه در واقعیت از خیلی قبل‌ها کارایی و به ‌درد خوردن جایش را گرفته‌اند. و انسان تازه نه مسئول بلکه کارا خواهد بود. کارایی جزئی بود از نظم طبیعی اوضاع، چون مسئولیت بدعتی اومانیستی بود توجیه ناکارایی.

 

بعد از جنگ اول جهانی، کمونیسم و فاشیسم در کل اروپا تسری یافتند چون کلی آدم‌ها فکر می‌کردند دنیای قدیم پوسیده و فاسد است و باید پی راه‌های تازه بود، و اینکه حکمرانی دموکراتیک دیگر نمی‌تواند جلوی جنگ جهانی را بگیرد و اینکه کاپیتالیسم باعث بحران اقتصادی شده. کمونیست‌ها و فاشیست‌ها می‌گفتند باید انسانی تازه ساخت که مغرور و قوی و سختکوش و محترم باشد و حس عدالت‌خواهی افزون‌تری داشته باشد و زندگی‌اش را جزئی از زندگی جمع آدم‌ها بداند. معنای عدالت افزون‌تر این بود که آدم‌ها کاملاً برابر نیستند، به خلاف آنچه حکومت‌های دموکراتیک ادعا می‌کردند و قانون اساسی‌شان حقوقی یکسان برای همهٔ شهروندان به رسمیت می‌شناخت. کمونیست‌ها و فاشیست‌ها حقوق بشر را جبههٔ نبرد منافع بورژوازی‌ای می‌دانستند که کارگران را استثمار می‌کرد. و می‌گفتند باید دنیا را از شر آفت بورژوازی خلاص کرد تا بتوان برای همیشه از دنیای قدیم کند و دنیایی تازه برساخت. فاشیست‌ها می‌گفتند در دنیای تازه همه کارگر خواهند بود، همان‌طور که زمانی همه مسیحی بودند، و کمونیست‌ها می‌گفتند بر دنیای تازه جامعه‌ای بی‌طبقه حکومت خواهد کرد و می‌گفتند کمونیسم در سیر طبیعی، مرحلهٔ نهایی تاریخ بشری است. و آدم‌ها صبح‌ها کار یَدی و بعدازظهر‌ها کار فکری خواهند کرد. اولین حزب کمونیست سال ۱۹۱۸ در اتحاد جماهیر شوروی و اولین حزب فاشیست سال ۱۹۱۹ در ایتالیا تأسیس شدند و فاشیسم از ایتالیا به سراسر جهان تسری یافت چون آدم‌ها حس می‌کردند قدرت سیاسی فاسد است و اینکه نظام چند حزبی صرفاً پول را می‌بلعد و دست هیچ ‌کس را هیچ‌ چیز نمی‌گیرد. کمونیست‌ها و فاشیست‌ها می‌گفتند نظام چند حزبی و دموکراسی به تباهی جامعه و نابودی ارزش‌ها انجامیده. و وقتی آن‌ها به قدرت برسند، خیال همه راحت باشد که زندگی راحت و خوشی خواهند داشت، جز آن‌ها که لایقش نباشند، و باید از پیشرفت آزادانهٔ هستهٔ سالم جامعه مطمئن و از شر انگل‌هایی خلاص شد که چسبیده‌اند به دنیای قدیم چون ذهنشان کشش اندیشهٔ انقلابی را ندارد. و در آلمان نازیسم فراگیر شد که تبلیغ اصالت نژادی می‌کرد و معنایش این بود که آریایی‌ها نباید با نژادهای پست بیامیزند مبادا خون آریایی‌شان آلوده شود. آریایی‌ها را می‌شد از سفیدی و موی طلایی‌شان شناخت و نسبت طول جمجمه‌شان به عرضش کمتر از ۷۵ بود و مردمانی صاحب روحیهٔ خلاق و حس جمع‌باوری خوانده می‌شدند. نازی‌ها می‌گفتند طبیعت بی‌رحم اما عادل است. و می‌گفتند آدمی که بخواهد اندیشه‌ها و ارزش‌های تازهٔ انقلابی و عدالت افزون‌ را محقَق کند، باید بی‌رحم و عادل باشد. و اینکه تاریخ مبارزه‌ای ابدی میان حقیقت و دروغ بوده و آن‌ها حقیقت‌اند. و همه مجبور بودند سمتشان را انتخاب کنند چون در غیر این صورت، توفان تاریخ بساطشان را در هم می‌پیچید.

 

نازی‌ها اتاق‌های گاز و استفاده از سیکلُن‌بی را اختراع کردند که بهشان امکان می‌داد شمار زیادی آدم را ارزان و سریع بکُشند تا نژاد آریایی را از انحطاط حفظ کنند. به نظر نازی‌ها، نژاد آریایی برترین همهٔ نژاد‌ها بود و خود آن‌ها هم برترین همهٔ نژادهای آریایی بودند چون بلد بودند چطور جنگ راه بیندازند و تجارت کنند و برای خوش‌گذرانی سرگرمی‌ تدارک ببینند. و می‌گفتند اروپا رو به انحطاط است اما آنجا جلوی از هم پاشیدگی را خواهند گرفت چون اشتباه بزرگی است بگذارند اروپا همین‌طور افول کند و افول کند تا بالاخره از هم بپاشد. و لازم بود اروپا را از شر آن‌هایی که به هیچ دردی نمی‌خوردند، خلاص کنند، از شر کولی‌ها و اسلاو‌ها و مجانین و همجنس‌خواه‌ها و غیره، اما مخصوصاً و مهم‌تر از همه یهودی‌ها، چون قصد یهودی‌ها آلودن اروپا بود. و در آلمان و سرزمین‌های اشغالی‌شان یهودی‌ها را جمع می‌کردند و می‌بُردند به اردوگاه‌های مرگ و آنجا لُختشان می‌کردند و می‌فرستادندشان درون تأسیسات خاصی معروف به اتاق‌های گاز. این تأسیسات سالن‌های بزرگی بودند که فقط یک ورودی داشتند و پنجره نداشتند و کل طول سقفشان را لوله‌هایی کشیده بودند، و آدم‌ها را که داخل سالن‌ها می‌چپاندند، گاز باز می‌کردند تا از توی لوله‌ها روی سر آدم‌ها آوار شود و آدم‌ها خفه می‌شدند. و دندان‌های طلا را از توی دهان گازمُرده‌ها بیرون می‌کشیدند و پوست بعضی را هم می‌کَندند تا ازشان برای افسرهای رده‌بالا و رهبرهای سیاسی مهم آباژور درست کنند. و قبل اینکه آدم‌ها را بفرستند داخل اتاق‌های گاز، موهای سرشان را می‌زدند و بعد از این مو‌ها برای پُر کردن تُشک یا موی عروسک استفاده می‌شد. و دانشمندان کشف کردند چطور از چربی تن گازمُرده‌ها برای سربازان آلمانی صابون بسازند. ده لیتر آب را به پنج کیلوگرم چربی و یک کیلوگرم سود سوزآور اضافه می‌کردند، ترکیب را سه ساعت توی دیگی می‌جوشاندند، کمی نمک اضافه می‌کردند، می‌گذاشتند از نو به جوش بیاید و خنک شود، رویش لایه‌ای می‌بست که برمی‌داشتند، جدا می‌کردند و می‌گذاشتند دوباره به جوش بیاید و قبل اینکه دوباره خنک شود، محلول خاصی اضافه می‌کردند که تا صابون بو ندهد. در گدانسک یکی از سربازان آلمانی دیوانه شد چون قبل جنگ معشوقه‌ای داشت که نمی‌دانست یهودی است و بعد زن را به آشویتس بُردند، و دوستانش به شوخی بهش گفتند صابونی که یک هفتهٔ گذشته‌اش استفاده می‌کردند، از‌‌ همان معشوقه درست شده بوده، که قضیه را از طریق مدیر مؤسسهٔ کالبدشکافی گدانسک فهمیده‌اند چون جنازهٔ زن را آنجا بُرده بودند تا تبدیل به صابون شود. و بعد مجبور شدند سرباز را ببرند به بیمارستان روانی در آلمان.

 

بالاخره اغلب مؤمنان به جایی رسیدند که پذیرفتند کتاب مقدس متنی نه علمی بلکه نمادین است و اینکه شاید چگونگی خلقت جهان تمام و کمال مشخص نباشد، اما فرقی نمی‌کرد چون کتاب مقدس واقعاً تمثیل بود و این تمثیل کلید نظام کیهان و تقدیر بشر بود و اینکه همه مطیع خواست اراده‌ای والاترند. و پس همۀ‌ اتفاقات حتماً چیزی بود. بعضی‌شان فرقه‌هایی پایه گذاشتند و به چیزهای مختلفی ایمان داشتند. بعضی علناً می‌گفتند انسان می‌تواند تبدیل به خدا شود و به رستاخیز جهان باور داشتند و مجموعه‌ای شجره‌نامه‌طور درست کردند تا بفهمند زمان قضیه که برسد، کی به کی خواهد بود. دیگرانی گوشت و الکل نمی‌خوردند و منتظر آمدن قریب‌الوقوع مسیح و مشتاق رفتن به بهشت بودند، و باز دیگرانی معتقد بودند در هر انسانی نوری پنهان است و اگر زیاد عبادت کنند، روح‌القدس نور درونشان را روشن خواهد کرد. و معروف‌ترین‌ها شاهدان یهوه و پنجاهه‌باور‌ها و ضد تعمیدیان بودند که از برق خوششان نمی‌آمد و برای روشن کردن مُسَقفات از چراغ نفتی استفاده می‌کردند و با لباس‌های تیره رنگ این‌رو و آن‌ور می‌رفتند و می‌گفتند تأثیر دستاوردهای تکنیکی، دور کردن آدم‌ها از خدا بوده، و دور کردن آدم‌ها از خدا هدف دجال‌باورانی بوده که پی تباه کردن روح آدم‌ها هستند. شاهدان یهوه به بی‌مرگی روح باور نداشتند بلکه اعتقاد داشتند بعد مرگ به زمین برخواهند گشت و در سعادت ابدی زندگی خواهند کرد، و بیست و دو بزرگ کتاب مقدس هم همراهشان برخواهند گشت، و بعد از جنگ در کالیفرنیا خانهٔ بزرگی هم برای آن‌ها ساختند. و آدم‌ها زبان‌های زمینی را فراموش خواهند کرد و با قدرت ایمان و اندیشه‌هایشان با همدیگر ارتباط برقرار خواهند کرد. و در پایان قرن فرقه‌های آخرالزمان‌باور زیاد شدند، فرقه‌هایی که می‌خواستند آخرالزمان را جلو بیندازند و دنیایی تازه و بهتر بسازند که فقط آن‌ها که سر وقت نور درون را دیده‌اند، بهش راه یابند. و هرچه تعداد مسیحی‌ها کم شد، تعداد آدم‌هایی زیاد شد که اعتقاد داشتند خدایی وجود دارد اما باید جای دیگری پی‌اش بود. و باز دیگرانی هم اعتقاد داشتند خلق زندگی بر زمین، یا دست‌کم خلق انسان، به واسطهٔ دخالت نیروهایی ماورای زمینی بوده، که مدت‌ها پیش زمانی ماورای زمینی‌هایی پا به زمین گذاشته‌اند و اکسیژن به جو افشانده‌اند یا بذر گوریل‌هایی پاشیده‌اند یا کاری دیگر کردند تا موجودی هوشمند بیافرینند. و سال ۱۹۵۴ یک آمریکایی ساینتولوژی را اختراع کرد. و می‌گفت ساینتولوژی تنها راه حقیقی برای رسیدن به آزادی است و کلاً رهایی بشر را ممکن خواهد کرد. و می‌گفت جهان را نه خدا بلکه آدم‌ها آفریده‌اند. مدت‌ها پیش زمانی که آدم‌ها موجوداتی روحانی و بی‌مرگ بودند، جهان را آفریدند. اما در جریان آفرینش جهان تصادفی رخ داد و آدم‌ها قدرتشان را از دست دادند و گرفتار چنان تباهی‌ای شدند که فراموش کردند روحانی و بی‌مرگ‌اند. اما ساینتولوژی می‌توانست از قید و بند ماده، فضا و زمان ر‌هایشان کند و کمکشان دهد آگاهی‌شان را از خودشان و در نتیجه قدرت از دست رفته‌شان را هم کشف کنند.

 

در آغاز قرن اعتقادی قوی به پوزیتیویسم و برق و اختراعات و زیست‌شناسی و تکامل پستانداران و روان‌شناسی و فیزیک اجتماعی معروف به جامعه‌شناسی بود و دانشمندان به این نتیجه رسیدند که با استفاده از آخرین کشفیات و منابعی که دانش مدرن در اختیار بشر گذارده، می‌شود انسان را رو به کمال برد و این‌چنین جهان تازه‌ای عقلانی‌تر و انسانی‌تر ساخت. و در برههٔ تغییر قرن اصلاح نژادباوری، که مطالعهٔ روش‌های به کمال رساندن نوع بشر بود، همه‌گیر شد. اصلاح نژادباوران می‌گفتند در نژاد بشر، کنار انسان‌های تندرست و سالم، انسان‌هایی ناتندرست و ناسالم هم هستند، مجانین و مجرم‌ها و الکلی‌ها و روسپی‌ها و غیره، و این گروه دوم مانع رشد و پیشرفت نوع بشر شده. و پیشنهاد می‌کردند حکومت‌ها قانون‌هایی بگذارند که مطابقشان بشود آن‌هایی را که تنشان معیوب است و گرایش مادرزادی و ارثی به رفتار ضد اجتماعی دارند، از روند رشد و پیشرفت نوع بشر زدود. و می‌گفتند باید انسان‌هایی را که تنشان معیوب است عقیم کرد تا عیب زدوده شود و هستهٔ اصلی سالم بماند. و آمار می‌دادند و می‌گفتند مثلاً یک زن الکلی ۸۳ ‌ساله سرجمع ۸۹۴ نفر بچه و نوه و نتیجه و نبیره به جا خواهد گذاشت که از بینشان ۶۷ تا مجرم متوا‌تر، ۷ تا قاتل، ۱۸۱ روسپی، ۱۴۲ تا گدا و ۴۰ تا مجنون خواهند شد، سرجمع ۴۳۷ تا عنصر ضد اجتماعی. و حساب می‌کردند که این ۴۳۷ تا عنصر ضد اجتماعی به اندازهٔ ساختن ۱۴۰ تا خانهٔ آپارتمانی برای جامعه هزینه خواهند داشت. بعد‌تر نازی‌ها به این نتیجه رسیدند که حتی عقیم کردن و اخته کردن و سقط‌جنین‌های اجباری و مؤسساتی خاص برای ساکن کردن عناصر ضد اجتماعی پولی از جامعه می‌برد که می‌شود درست‌تر و مناسب‌تر خرجش کرد و اینکه ساده‌تر است به عناصر ضد اجتماعی مرگی آسان لطف کرد و از روند رشد و پیشرفت نوع بشر زدودشان. و بیشتر از ۲۰۰ هزار عنصر ضد اجتماعی وارد اردوگاه‌های مرگ شدند و در اتاق‌های گاز کُشته شدند، برنامه‌ای که به نازی‌ها امکان داد حتی پیش از اعلام علنی راه‌حل نهایی‌شان برای مسئلهٔ یهودی‌ها، اتاق‌های گاز را به کار بگیرند و عملکردشان را بسنجند. در اردوگاه‌های مرگ، عناصر ضد اجتماعی مثلثی سیاه روی سینهٔ لباسشان داشتند اما یهودی‌ها ستاره‌ای زرد. و زندانیان سیاسی مثلث سرخ داشتند و هم‌جنس‌خواه‌ها که دسته‌ای جداگانه از عناصر ضد اجتماعی را شامل می‌شدند، مثلث صورتی داشتند.

 

بعد از جنگ اول جهانی روند ساخت یادبودهایی برای سربازان کُشته ‌شده شروع شد مبادا فراموش شوند. تاریخ‌نگاران می‌گفتند یادبودهای جنگی قبل از جنگ اول جهانی هم وجود داشتند اما تا پیش از دههٔ ۱۹۲۰ بدل به نماد مشترک و جهانی خاطره و یادآوری نشدند و مجسمه‌ساز‌ها و سنگ‌کار‌ها خوشحال بودند که کلی دستمزد می‌گیرند. عمدهٔ یادبودهای جنگ را یا ستون شکل می‌ساختند یا هرَمی. بالایشان یا خروس سنت جورج بود یا یک عقاب، بسته به ملیت سربازهای کُشته‌ شده، وسط سربازی مسلح به حالتی آرام و مصمم، و پایین زن‌ها و بچه‌ها، و انسان‌شناس‌ها و قوم‌شناس‌ها می‌گفتند این ترکیب در فرهنگ هندواروپایی معمول بوده. اسامی سربازان کشته شده را اغلب الفبایی فهرست می‌کردند. تکرارشونده‌ترین عبارات روی یادبود‌ها «میهن»، «قهرمان»، «شهید»، و «به یاد آرید!» بودند. بعضی وقت‌ها یادبود‌ها نوشتهٔ «نفرین بر جنگ!» هم داشتند و در بعضی شهر‌ها یادواره‌هایی برای سربازانی هم ساختند که به دلیل سرپیچی از دستورات حین جنگ، به مرگ محکوم یا به کار در اردوگاه مجبور شده بودند. و سال ۱۹۱۶ در جووین‌کورت سربازی را اعدام کردند، بابت نداشتن شلوار مقرر و سر باز زدن از استفاده‌ از شلوار رفیقی مُرده به این دلیل که کثیف و خونی بود. و سال ۱۹۲۰ فکر ساختن یادوارهٔ سربازی گمنام همراه شعله‌ای جاودان به ذهن فرانسوی‌ها رسید و محبوبیت عظیمی یافت، به خصوص در انگلستان و بلژیک و ایتالیا و همچنین کشورهایی تازه که هنوز تاریخ نداشتند، مثل چک‌اسلواکی، یوگسلاوی و غیره. سرباز گمنام سربازی بود که سَرش را انفجاری پُکانده بود، یا گلولهٔ دشمن پلاک هویتش را داغان کرده بود، یا سربازی که جنازه‌اش در جاهای صعب‌العبور مدفون شده بود، یا سربازی گرفتار باتلاق شده بود. یک سرباز بلژیکی تا زانو در باتلاقی نزدیک کورتای فرو رفت و چهارتا از رفقایش نتوانستند بیرونش بکشند و آن زمان همهٔ اسب‌هایشان هم مُرده بودند. و دو روز بعد که داشتند از‌‌ همان مسیر عقب‌نشینی می‌کردند، سربازه هنوز زنده بود اما فقط سرش را می‌شد دید و دیگر داد و فریاد هم نمی‌کرد.

 

و نازی‌ها که جنگ را باختند، کشورهای پیروز محاکمه‌هایی بین‌المللی راه انداختند و وکیل‌ها فکر می‌کردند چه اسمی روی راه‌حل نهایی مسئلهٔ یهودی‌ها و انواع برنامه‌ها برای نابودی کولی‌ها، اسلاو‌ها و غیره بگذارند، و اصطلاح نسل‌کشی را اختراع کردند. تاریخ‌نگاران به این نتیجه رسیدند که در سدهٔ بیستم در دنیا حدود شصت نسل‌کشی اتفاق افتاده اما همه‌شان جزو حافظهٔ تاریخی آدم‌ها نشده. تاریخ‌نگار‌ها می‌گفتند حافظهٔ تاریخی‌ای که بدل به جزئی از تاریخ و حافظه نشود، از دایرهٔ تاریخ منتقل می‌شود به دایرهٔ روان‌شناسی، و همین تصور تازه‌ای از حافظه را بنیاد گذاشت که موضوعش دیگر نه حافظهٔ رخداد‌ها بلکه حافظهٔ حافظه بود. و روان‌شناسی کردن حافظه این حس را در آدم‌ها بیدار می‌کرد که باید یک‌جور بدهی‌ای را به گذشته بپردازند اما معلوم نبود چی و به کی. راه‌حل نهایی مسئلهٔ یهودی‌ها را بعدتر‌ها هولوکاست یا شوآ خواندند چون یهودی‌ها می‌گفتند قضیه دقیقاً نه نسل‌کشی بلکه چیزی فرا‌تر از نسل‌کشی بوده، چیزی فرا‌تر از محدودهٔ فهم بشری، و می‌گفتند ماجرا مختص یهودی‌ها بوده، و خیلی آدم‌ها این حس را داشتند که یهودی‌ها دارند نسل‌کشی را مصادره می‌کنند و می‌گفتند قربانیان هر نسل‌کشی‌ای تجربه‌شان را چیزی فرا‌تر از محدودهٔ فهم بشری می‌دانند و اینکه یهودی‌ها دارند واقعیت تاریخی را با چگونگی بیان و تصویر کردن این واقعیت قاطی می‌کنند و در نتیجه وجه تناقض‌آمیزش این می‌شود که خودشان کمک می‌کنند حتماً تصور بیشتر آدم‌ها از هولوکاست شبیه صحنه‌ای پُرهیجان از یک فیلم شود. و بعضی خاخام‌ها می‌گفتند در اردوگاه‌های مرگ یهودی‌ها تصادفاً یا بابت اشتباه نبود که مُردند بلکه ماجرا تناسخ جان‌هایی بود که در زندگی دیگری گناه کرده بودند چون فقط معدود جان‌هایی در سراسر دوران زندگی‌شان بر زمین، خداترس و بی‌عیب باقی مانده بودند. و تاریخ‌نگار‌ها می‌گفتند جامعهٔ غرب از فهم سنتی تاریخ به سان خاطره‌ای پیوسته و بی‌گسست به مفهومی از حافظه گذر کرده که از ناپیوستگی و گسستگی تاریخی نشان دارد. و باز خاخام‌هایی دیگر می‌گفتند در جریان هولوکاست خدا خودش را از صحنه کنار کشیده بوده، اما قضیه نه مجازات بلکه بازگشت زمین به وضعیت اصلی و ابتدایی‌اش بوده که خدا بهش فرمان نمی‌رانده و تاریکی تا ژرفنای چهرهٔ زمین را فرا گرفته بوده. و یک زن جوان یهودی از جنگ نجات یافت چون در ایستگاه راه‌آهن اردوگاه مرگ استروتُف قطعه‌ای از فیلم «بیوهٔ خوشحال» را با ویولُن خوانده بود. و تاریخ‌نگار‌ها می‌گفتند عصر هویت بالاخره به انتها رسیده چون تاریخ‌نگاری پا به عصر سنجش آگاهی آدم‌ها گذارده است.

کلید واژه ها: تاریخ مختصر قرن بیستم هولوکاست


نظر شما :