ماجرای بازداشت یک روزه فرمانده سپاه در پادگان ارتش

۲۲ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۳:۵۱ کد : ۴۰۳۴ کتاب
ماجرای بازداشت یک روزه فرمانده سپاه در پادگان ارتش
تاریخ ایرانی: جوان ۲۳ ساله‌ای که روزهای اول آبان ماه ۱۳۵۸ سوار بر موتور هوندا ۱۱۰ چند نوبت خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف سفارت آمریکا در تهران را به قصد شناسایی دور زد، بچه سوم خانواده محمدحسین معمار بود، از معمارهای باسابقه یزد. در کودکی عاشق نمایش پلیسی «جانی دالر» بود که از رادیو پخش می‌شد و در نوجوانی و جوانی مسئول حفظ امنیت مهم‌ترین و حساس‌ترین اماکنی شد که یک به یک با پیروزی انقلاب بدست می‌آمدند؛ تا رسید به ایام جوانی و حفظ خاک و امنیت کشور در جنگ و در میانسالی شد مسئول حفظ امنیت کل کشور؛ فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. آن جوان سردار محمدعلی (عزیز) جعفری ۵۷ ساله است که کتاب خاطرات شفاهی‌‌اش «کالک‌های خاکی» به تازگی منتشر شده است.

 

جعفری دیپلم ریاضی را با معدل ۱۴.۵ گرفت و در کنکور شرکت کرد. قید مهندسی الکترونیک دانشکدۀ تکنیکام نفیسی (خواجه نصیر فعلی) را زد و در رشتۀ مهندسی معماری دانشکدۀ هنرهای زیبا دانشگاه تهران، با رتبۀ سوم قبول شد؛ رشته‌ای که با علایقش کاملا سازگار بود. در دانشگاه تهران وقتی رئیس دانشکده هنر نگذاشت بچه مذهبی‌ها انجمن اسلامی تشکیل دهند، چون دیدند مشکل بر سر نام تشکل است، دست به کار شدند و «انجمن کوه» را تشکیل دادند. از همشهری‌های جعفری در دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران حبیب‌الله بی‌طرف بود که در دولت خاتمی وزیر نیرو شد؛ اولین بار اعلامیۀ ضد رژیم شاهنشاهی را بی‌طرف در اختیار جعفری گذاشت. کم کم پای جعفری به تظاهرات باز شد. از آنجا که یکی از تکالیف درسی رشته معماری، عکسبرداری از اماکن و ساختمان‌های دارای سبک‌های معماری قدیمی بود، به سفارش پدر جعفری، یکی از اقوامشان که به خارج از کشور رفت‌و‌آمد داشت، یک دستگاه دوربین عکاسی نیکون برایش خرید که با آن دوربین از تظاهرات مردم و رخدادهای انقلاب عکس‌های زیادی گرفت؛ عکس‌هایی با نگاتیو سیاه و سفید آگفا که آن‌ها را در تاریکخانۀ دانشکده ظاهر و چاپ می‌کردند.

 

وقتی گروه دانشجویی‌شان به کمیته مردمی استقبال از امام خمینی ملحق شد، مسئولیت تامین امنیت محل سخنرانی امام خمینی در بهشت زهرا را برعهده گرفت. جایی که جعفری روز دوازدهم بهمن ۵۷ پست می‌داد با محل استقرار و سخنرانی امام حدود هشتاد متر فاصله داشت. گروه مسلحی که جعفری عضوش بود، فردای روز انقلاب (۲۳ بهمن) مامور حفاظت از سران دستگیر شدۀ رژیم شاه در پادگان دژبان مرکز شد؛ او هم دو سه روزی آنجا بود، مسوول حفاظت از امیرعباس هویدا، نعمت‌الله نصیری و مهدی رحیمی.

 

آنچه در ادامه می‌خوانید خاطرات سردار جعفری از روزهای انقلاب (۲۶ دی تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷) است که «تاریخ ایرانی» از این کتاب انتخاب کرده است:

 

شاه رفت

 

روز سرد و زمستانی ۲۶ دی‌‌ ماه ۱۳۵۷ برای ایرانی‌ها روزی مبارک بود. مردم داشتند به بار نشستن نخستین ثمرۀ انقلابشان را به چشم می‌دیدند. محمدرضا پهلوی، همراه همسرش، سوار بر هواپیمای سلطنتی شاهین، با خفت از کشور فرار کرد و زمام امور کشور را به سیاستمداری ناسیونالیستی سپرد به نام شاپور بختیار.

 

دولت بختیار با شعارهایی فریبنده روی کار آمد تا با اجرای زنجیره‌ای از اصلاحات ظاهری زمینه را برای حفظ ارکان رژیم سلطنتی ـ ولو بدون محمدرضا پهلوی ـ آماده کند. بختیار، در اولین اقدام، ساواک منفور و بدنام رژیم را منحل اعلام کرد. همچنین، به امید پایان دادن به موج اعتصاب‌ها، حقوق کارمندان را دو برابر کرد. بعد هم، برای انحراف افکار عمومی، موضوع رفراندوم تعیین رژیم حکومتی آیندۀ ایران را مطرح کرد و مدعی شد آماده است نظام جمهوری سوسیال دموکراتیک را در ایران برقرار کند. هر چند مدعیان روشنفکری در برابر این شعار‌ها داشتند زانو خم می‌کردند، آحاد مردم شهری و روستایی، بی‌اعتنا به این قول و قرار‌ها، منتظر بودند ببینند امام خمینی چه می‌گوید. ما هم، در دانشکدۀ خودمان، با‌‌ همان جمع کوچک بچه مذهبی‌ها، سعی می‌کردیم از مردم عقب نمانیم. حتی با ریاضت‌کشی و تحمل سختی‌ها می‌خواستیم در بطن انقلاب باشیم. خیلی وقت‌ها در طول شبانه‌روز بیشتر از دو ساعات نمی‌خوابیدیم. صبحانه و ناهار و شام ما هم شده بود نان و پنیر و خرما.

 

با فرار شاه از ایران، کم‌کم زمینه برای بازگشت امام خمینی از تبعید مهیا می‌شد. اوایل بهمن‌‌ ماه ۱۳۵۷ گروه دانشجویی ما، از طریق مهندس مسعود صدری(۱)، یکی از هم‌دانشگاهی‌ها، به کمیتۀ مردمی استقبال از حضرت امام ملحق شد تا مسئولیت تأمین امنیت بخشی از مسیر انتقال امام خمینی از فرودگاه مهرآباد به بهشت زهرا(س) را بر عهده بگیرد.

 

شامگاه ۷ بهمن‌ ماه ۱۳۵۷، شبی که قرار بود صبح روز بعد از آن امام از پاریس به تهران مراجعت کند، اعضای گروه آمدند منزل من تا بعد از مختصری استراحت به محل مأموریتشان اعزام شوند. طبق تقسیم‌بندی حوزه‌های حراستی انجام شده از سوی کمیتۀ استقبال از امام، گروه ما وظیفه داشت امنیت محل سخنرانی حضرت امام را در بهشت زهرا(س) تأمین کند.

 

هر چند اتاق کوچک من ظرفیت پذیرش جمع بیست نفرۀ ما را نداشت، آن شب بچه‌ها به عشق اینکه قرار است صبح زود امام را ملاقات کنند، تنگ هم و ردیف به ردیف، در‌‌ همان اتاق کنار هم دراز کشیدند. اواخر شب مطلع شدیم، به دلیل اشغال نظامی فرودگاه مهرآباد از سوی واحدهای تانک لشکر گارد شاهنشاهی، بازگشت امام به تأخیر افتاده است.

 

۸ بهمن‌ماه، مردم، به نشان اعتراض به این حرکت ضد مردمی حکومت رو به اضمحلال بختیار، در میدان ۲۴ اسفند تجمع کردند و علیه دولت بختیار شعار دادند. به محض شنیدن صدای تیراندازی، خودمان را به میدان ۲۴ اسفند رساندیم. آن روز نیروهای ژاندارمری رژیم شاه، از بالای ساختمان ستاد کل ژاندارمری، که ابتدای خیابان امیرآباد جنوبی واقع شده بود، به طرف مردم تیراندازی می‌کردند. تعداد زیادی از جماعت تظاهرکننده، برای در امان ماندن از تیررس مأموران ژاندارمری، در حوض وسط میدان پناه گرفته بودند. عده‌ای مجروح و شهید هم اطراف حوض میدان، کف خیابان و پیاده‌رو، به خاک افتاده بودند.

 

آن روز و روزهای دیگر مردم راهپیمایی می‌کردند، شهید می‌دادند و از نظامیان شاه می‌خواستند دست از کشتار مردم بردارند و به آن‌ها ملحق شوند. ما هم در دریای زلال جمعیت غوطه‌ور بودیم و قطره‌ای ناچیز بودیم از آن دریای بی‌کران انسان‌های به‌پاخاسته.

 

سرانجام، دولت غیرقانونی شاپور بختیار در مقابل صلابت انقلابی توده‌های محروم به زانو درآمد. از طریق دوستانمان، در کمیتۀ استقبال مردمی، مطلع شدیم قرار است حضرت امام روز ۱۲ بهمن‌ ماه ۱۳۵۷ به تهران مراجعت کنند.

 

گرگ و میش غروب ۱۱ بهمن‌ ماه ۱۳۵۷، گروه بیست نفرۀ ما دوباره در منزل من جمع شدیم. سحرگاه ۱۲ بهمن ماه ۱۳۵۷، قبل از اذان صبح، راه افتادیم به سمت بهشت زهرا(س). چنان که قبلا هم اشاره کردم، وظیفۀ گروه حفاظت از جایگاه سخنرانی امام در بهشت زهرا(س) بود. در مکانی نزدیک جایگاه مستقر شدیم. سوز سرمای زمستانی سحرگاه، آن هم در بیابانی درندشت، مثل شلاق بر بدنمان می‌نشست؛ اما آن‌قدر تشنۀ دیدار امام بودیم که هیچ سرمایی را احساس نمی‌کردیم. نماز صبح را‌‌ همان جا خواندیم.

 

با روشن شدن هوا سر پست‌های خودمان مستقر شدیم و منتظر ماندیم تا امام تشریف بیاورند. همزمان، گروه گروه مردم مشتاق، به عشق دیدار امام و شنیدن صحبت‌های ایشان، اطراف جایگاه مستقر شدند. هیجان و التهاب ناشی از انتظار مانع آن می‌شد که گذر زمان را احساس کنیم. هنگامی که هلی‌کوپتر ترابری S.T.214 حامل امام خمینی در حال فرود آمدن در نزدیکی جایگاه برای پیاده کردن ایشان بود، ابراز احساسات مردم به اوج رسید.

 

جایی که من پست می‌دادم با محل استقرار و سخنرانی امام حدود هشتاد متر فاصله داشت. از آنجا کاملا می‌توانستم افراد داخل جایگاه را ببینم. آقایان صدوقی، مطهری، مفتح و ناطق نوری از افراد حاضر در جایگاه بودند. بعد از جلوس امام خمینی در جایگاه، آیت‌الله صدوقی بیشتر از بقیۀ افراد مردم را به نظم و آرامش دعوت می‌کرد. ایشان با لهجۀ شیرین یزدی از مردم می‌خواست سر جای خودشان بنشینند تا امام هر چه زود‌تر بتواند سخنرانی‌اش را شروع کند. بعد از صحبت‌های آقای صدوقی، آقایان مفتح و مطهری هم پشت میکروفن، خطاب به انبوه جماعت، تذکراتی دادند و بعد سخنرانی امام شروع شد...

 

 

من توی دهن این دولت می‌زنم

 

سخنرانی آتشین امام خمینی در بهشت زهرا و کنار مزار شهیدان انقلاب، به خصوص آنجا که فرمود: «…من دولت تعیین می‌کنم. من توی دهن این دولت می‌زنم.» دولت غیرقانونی شاپور بختیار را چنان در منگنه قرار داد که قدرت تصمیم‌گیری از او و حامیانش به کلی سلب شد. برعکس، در جبهۀ انقلاب، با استقرار امام خمینی در مدرسۀ علوی تهران و سازمان‌دهی دقیق‌تر نیروهای انقلابی، روال امور در مسیر بهتری قرار گرفت.

 

چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه فرمانداری نظامی تهران و حومه روز یکشنبه، ۲۱ بهمن ماه ۱۳۵۷، با صدور اعلامیه‌ای، که در ساعت ۲ بعدازظهر از اخبار سراسری رادیو پخش شد، مقررات منع عبور و مرور را به جای ۹ شب تا ۵ صبح، از ۴:۳۰ بعد از ظهر تا ۵ بامداد اعلام کرد. این مانور غیرمنتظرۀ بقایای رژیم سلطنتی، که از آن بوی توطئه‌ای شوم به مشام می‌رسید، خیلی زود و به فاصلۀ کمتر از یک ساعت از زمان پخش آن خبر به وسیلۀ امام خمینی بی‌اثر شد. ساعت ۴ بعدازظهر‌‌ همان روز خبردار شدیم امام، با انتشار اعلامیه‌ای خطاب به اهالی پایتخت، اولاً حکومت نظامی را غیرقانونی اعلام کرده و ثانیاً از مردم خواسته به جای نشستن در منازلشان به خیابان‌ها بریزند و مقررات منع آمد و شد را نادیده بگیرند.(۲)

 

حوالی غروب روز یکشنبه، ۲۱ بهمن ماه، بعد از صدور اعلامیۀ امام خمینی، با خودم گفتم با این فرمان امام دیگر ماندن در دانشگاه و منزل حرام است و باید مثل بقیۀ مردم کف خیابان‌ها باشم. با چند نفر از رفقای دانشجو مشورت کردم. آن‌ها هم، ضمن تأیید حرف‌های من گفتند: «این اطلاعیۀ فرمانداری نظامی بوی خیر نمی‌دهد.» بعد از سرنگونی رژیم و دستیابی انقلابیون به اسناد ساواک، ماهیت واقعی این حرکت مشکوک رژیم در آن روز برملا شد.

 

عمدۀ خبرهایی که از زد و خورد‌ها به ما می‌رسید مربوط می‌شد به درگیری شدید بین مردم و همافران از یک طرف و نیروهای گارد شاهنشاهی در اطراف خیابان شهباز و نیروی هوایی از طرف دیگر.

 

یادش به خیر! یکی از رفقا، یک سواری رنو ۵ فسقلی داشت. پنج نفری سوار‌‌ همان رنوی قراضه شدیم تا خودمان را برسانیم به محل اصلی درگیری. هنوز از میدان فوزیه(۳) رد نشده بودیم که دیدیم مردم دارند با قیل و قال می‌گویند: «پاسبان‌های کلانتری نارمک بدجوری دارند شلیک می‌کنند و مردم را می‌کشند. الان آنجا بیشتر به نیروی کمکی نیاز دارند. به آنجا بروید.»

 

ما هم از نظام‌آباد پیچیدیم سمت نارمک. وقتی به آنجا رسیدیم، کلانتری تقریباً سقوط کرده بود و پاسبان‌ها داشتند از دیوارهای ساختمان کلانتری فرار می‌کردند. سریع هجوم بردیم به داخل کلانتری و چند تا سرنیزۀ ژ۳ غنیمت گرفتیم. وقتی مطمئن شدیم کلانتری کاملاً پاکسازی شده، با‌‌ همان چند سرنیزۀ غنیمتی راه افتادیم سمت میدان رسالت که اکنون نام آن زمان آن یادم نیست. تاثیر اعلامیۀ امام خمینی بر نادیده گرفتن مقررات حکومت نظامی در پایین شهر، با حضور انبوه مردم محلات جنوب تهران در خیابان‌ها، به مراتب عیان‌تر بود. در مناطق مرفه‌نشین شمال شهر هنوز هم عناصر حکومت نظامی و شهربانی رژیم کنترل خیابان‌ها را در دست داشتند.

 

وقتی سوار آن رنوی فرسوده از شرق به غرب رسالت در حال حرکت بودیم، مأموران حکومت نظامی به ما ایست دادند و با اسلحه جلوی ماشین را گرفتند. بعد هم، با فحش و ناسزا، ما را از رنو پیاده کردند و مشغول بازرسی داخل خودرو شدند. حین بازرسی، یکی از مأمورها سرنیزه‌های غنیمتی را پیدا کرد و خطاب به بقیۀ همکارانش فریاد زد: «بیایید ببینید! این‌ها خرابکارند.»

 

همین که این حرف از دهان آن مأمور خارج شد، همۀ ما را خواباندند روی زمین و دست‌هایمان را از پشت بستند. بعد هم چند بار با پوتین محکم به کمر ما ضربه زدند. درد ضربۀ لگدشان قابل تحمل نبود.‌‌ همان جا ما را سوار یک نفربر نظامی اُواز کردند تا به زندان انتقال دهند. نفربر در حال حرکت به سمت میدان رسالت بود و ما هم تحت‌الحفظ پشت آن نشسته بودیم. از بالای آن خودروی بدقوارۀ اُواز پایین را نگاه می‌کردیم که دیدیم مأموران حکومت نظامی به یک خودروی پیکان، که پنج سرنشین داشت، ایست دادند؛ اما رانندۀ پیکان، بی‌اعتنا به ایست نظامی‌ها، راه خودش را ادامه داد. سربازهای گارد هم زانو زدند و خودروی پیکان را به رگبار گلولۀ ژ۳ بستند. تیرهای شلیک شده از تفنگ ژ۳ در یک لحظه آن خودروی پیکان را به آبکش تبدیل کرد و سرنشینان آن در دم به شهادت رسیدند. با دیدن این صحنۀ تکان‌دهنده بر سبک مغزی مامورانی که تا این حد به رژیم در حال فروپاشی شاه وفادار بودند افسوس خوردم.

 

ما را به پادگان تیپ ۵۸ تکاور ارتش، نزدیک چهارراه قصر سابق، انتقال دادند. بعد هم دو به دو به ما دستبند زدند و همگی را انداختند توی یک سلول یک و نیم در دو و نیم متری؛ سلولی بود تنگ و تاریک و سرد. از آنجا که به هر دو نفرمان یک دستبند زده بودند، مجبور بودیم موقع رفتن به دستشویی دو نفری به آنجا برویم و این برای ما خیلی آزاردهنده بود.

 

داخل بازداشتگاه لحظات به کندی بر ما می‌گذشت و توی آن وضعیت برزخی، محبوس در سلولی تنگ، بیشتر از آنکه نگران خودمان باشیم، دلواپس بی‌خبری از اتفاقات بیرون از زندان بودیم. تنها مایۀ دلگرمی ما شنیدن صدای شعارهای مردم بود که از دوردست همچنان به گوش می‌رسید.

 

 

رژیم متلاشی شد

 

حوالی بعدازظهر روز دوشنبه، ۲۲ بهمن ماه ۱۳۵۷، از آخرین بازداشتی بداقبالی که به جمع ما ملحق شد، وضعیت بیرون را جویا شدیم. او گفت: «نگران نباشید. کار این‌ها تمام است. کل رژیم در حال سرنگونی است.»

 

ساعت ۵ بعدازظهر، هر چه نگهبان‌ها را صدا زدیم هیچ کس جوابمان را نداد. فهمیدیم همۀ زندانبان‌های ما از آنجا فرار کرده‌اند و ما مانده‌ایم و خودمان و لاغیر! ناچار با‌‌ همان دست‌های بسته شروع کردیم به شکست در سلول. با دردسر بسیار بالاخره موفق شدیم از بازداشتگاه خارج شویم. حین جست‌و‌جوی ساختمان، تعدادی اسلحه پیدا کردیم و به‌‌ همان تفنگ‌ها مسلح شدیم.

 

در گوشه و کنار پادگان هنوز نظامیانی بودند که مقاومت می‌کردند. تعدادی هم، گیج و سردرگم، نمی‌دانستند چه کاری باید انجام بدهند. همۀ آن نظامی‌ها را، که حدود صد نفر می‌شدند، یک جا جمع کردیم و به آن‌ها گفتیم: «چرا بیهوده دارید مقاومت می‌کنید؟ فرماندهان کله گندۀ شما فرار کرده‌اند. شما هم بهتر است به مردم ملحق بشوید.»

 

بعد از یک ساعت صحبت، آن‌ها کوتاه آمدند و سلاحشان را زمین گذاشتند و تسلیم شدند. در این فاصله تعدادی جوان مسلح انقلابی به داخل پادگان رخنه کردند. ما وقتی دیدیم نظامی‌ها تسلیم شده‌اند، به جوان‌هایی که داخل پادگان آمده بودند، گفتیم: «این نظامی‌ها داوطلبانه تسلیم شده‌اند. شما با آن‌ها کاری نداشته باشید.»

 

خیلی دوست داشتم بدانم خارج از محوطۀ بستۀ آن پادگان چه خبر است. برای همین سریع از پادگان بیرون زدم و با مشاهدۀ اولین تاکسی که از آنجا رد می‌شد، به راننده گفتم: «آقا، میدان ۲۴ اسفند؟» رانندۀ تاکسی بی‌درنگ گفت: «بپر بالا داش!» با اسلحه‌ای که همراهم بود سوار تاکسی شدم. از راننده پرسیدم: «چه خبر از شهر؟» شنگول و سرحال جواب داد: «همه چیز تمام شده. ممد دماغ رفت بر دست کوروش و داریوش جونش!»

 

حال و هوای خیابان‌های پایتخت هم همین واقعیت را نشان می‌داد. مردم از زن و مرد و پیر و جوان، خوشحال و سرمست، مسلح و غیرمسلح، مشغول جشن و پایکوبی بودند. تاکسی که به میدان ۲۴ اسفند رسید، با خودم گفتم بهتر است قبل از هر کاری، بروم لباس‌های کثیفم را عوض کنم تا بعد ببینم چه باید کرد. به در منزل که رسیدم، موقع ورود به خانه، متوجه شدم کلید ندارم. یادم آمد جاسوئیچی مرا در‌‌ همان تفتیش بدنی اولیه از من گرفته‌اند. با کلی تارزان‌بازی خودم را به بالای دیوار رساندم و جلوی نگاه‌های متعجب رهگذران، در حالی که یک قبضه ژ۳ را حمایل کرده بودم، پریدم داخل حیاط خانه. آن شب، به استحمام و شستن رخت‌ چرک‌ها و خوردن شامی مختصر گذشت. سرم را که روی متکا گذاشتم، در جا بی‌هوش شدم.

 

صبح روز بعد، با‌‌ همان رفقا، رفتیم سمت پادگان دژبان مرکز در خیابان جمشیدآباد. تعدادی از سران دستگیر شدۀ رژیم شاه آنجا نگهداری می‌شدند؛ کله گنده‌هایی از قماش امیرعباس هویدا(۴)، تیمسار نعمت‌الله نصیری(۵)، سپهبد مهدی رحیمی(۶)، آخرین فرماندار نظامی تهران و حومه. به گروه مسلح ما ماموریت دادند حافظت از این افراد را برعهده بگیریم. دو، سه روز همانجا بودیم. بعد حفاظت آنجا را به گروه دیگری تحویل دادیم و رفتیم دنبال کار و زندگی خودمان.

 

با اینکه چند روزی از سرنگونی رژیم پهلوی سپری شده بود، بقایای عناصر ساواک کم و بیش درصدد توطئه و ترور و اغتشاش در محلات تهران بودند. به منظور مقابل با تحرکات آن‌ها، مقابل در ورودی اصلی دانشگاه تهران سنگربندی کردیم تا از آنجا بتوانیم مقابل دشمنان انقلاب بایستیم. دیگر برای خودمان یک پا چریک شده بودیم. اکثر شب‌ها داخل آن سنگرها روی کف سرد آسفالت می‌خوابیدیم. شب‌هایی هم که به خانه می‌رفتیم، برای اینکه به خودمان نشان بدهیم چقدر با راحت‌طلبی بیگانه هستیم، بدون تشک و متکا، روی زمین شب را به صبح می‌رساندیم.

 

باورمان این بود که انقلابی که به سختی پیروز شده نیازمند پاسداری است و پاسداری از چنین انقلابی با روحیۀ مبتنی بر راحت‌طلبی در تضاد مطلق است.

 

 

پی‌نوشت‌ها:

 

۱ـ ایشان بعد‌ها در سانحۀ تصادف فوت شد.

 

۲ـ متن اعلامیۀ امام خمینی به شرح زیر است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

ملت شجاع ایران، اهالی محترم تهران، به طوری که می‌دانید، اینجانب بنا دارم که مسائل ایران به طور مسالمت‌آمیز حل شود. لکن دستگاه ظلم و ستم، چون خود را به حسب قانون محکوم می‌بیند، دست به جنایت زده و در شهرهای گرگان و گنبدکاووس به مردم شجاع مسلمان حمله کرده و کشتار نموده‌اند و در تهران لشکر گارد، به طور ناگهانی، به نیروی هوایی، که به ملت پیوسته است، حمله نموده و نیروی هوایی به کمک مردم شجاعانه، آنان را شکست داده‌اند. من این تعرض غیرانسانی عمل گارد را محکوم می‌کنم. اینان با این برادرکشی می‌خواهند دست اجانب را در کشور ما باز نگه دارند و چپاولگران را به موضع خود برگردانند. من با آنکه هنوز دستور جهاد مقدس نداده‌ام و نیز مایلم تا مسالمت حفظ و قضایا موافق آرای ملت و موازین قانونی عمل شوند، لکن نمی‌توانم تحمل این وحشیگری‌ها را بکنم و اخطار می‌کنم که اگر دست از این برادرکشی برندارند و لشکر گارد به محل خودش برنگردد و از طرف مقامات ارتشی از این تعدیات جلوگیری نشود، تصمیم آخر را به امید خدا می‌گیرم و مسئولیت آن با متجاسرین و متجاوزین است. من از مردم شجاع تهران می‌خواهم که در صورتی که قوای متجاوز عقب‌نشینی کردند، با حفظ آمادگی و هوشیاری از خدعۀ دشمن، آرامش و نظم را حفظ کنند؛ ولی مجهز و مهیا برای دفاع از اسلام و قوانین مسلمین باشند. اعلامیۀ امروز حکومت نظامی ‌خدعه و خلاف شرع است و مردم به هیچ وجه به آن اعتنا نکنند. برادران و خواهران عزیزم، هراس بر خود راه ندهید که به خواست خداوند متعال حق پیروز است. از خداوند تعالی پیروزی ملت اسلام را خواهانم. والسلام علیکم و رحمت ‌الله و برکاته.

روح‌الله الموسوی الخمینی

دوازدهم ربیع‌الاول ۹۹»

 

۳ـ میدان امام حسین(ع) فعلی.

 

۴ـ امیرعباس هویدا نخست‌وزیر رژیم شاه بود که با حکم دادگاه انقلاب تیرباران شد.

 

۵ـ ارتشبد نعمت‌الله نصیری رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) بود که با حکم دادگاه انقلاب تیرباران شد.

 

۶ـ سپهبد مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران بود که با حکم دادگاه انقلاب تیرباران شد.

 

***

 

کالک‌های خاکی

خاطرات شفاهی سرلشکر پاسدار محمدعلی (عزیز) جعفری

از تابستان ۱۳۳۵ تا تابستان ۱۳۶۱

خاطره‌نگار: گل‌علی بابایی

انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری)

چاپ اول، ۱۳۹۱

۶۳۸ صفحه

۲۹۹۰۰ تومان

کلید واژه ها: محمدعلی جعفری


نظر شما :